پرنسس نازم الساپرنسس نازم السا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

برای فرشته کوچولوی نازمون السا

تولد داداش پارسا

1395/11/9 9:4
نویسنده : مامان سیما
113 بازدید
اشتراک گذاری

      سلام گل خوشگلم،

عزیزم بعد از اینکه مامان بزرگی رو خبردار کردیم قرار شد که بیان اهر کنارمون و بهمون رسیدگی کنن. دایی و زن دایی هم همون روز 4 شنبه که ما وقت دکتر داشتیم برگشتن تهران و 10 روز بعدش مامان بزرگی همراه دائی مرتضی اومدن و خوش به حال ما شد ... روزها گذشت و گذشت تا اینکه 14 شهریور دائی وحید صبح زنگ زدن و گفتن که داداش پارسا به دنیا اومده اون موقع مامان بزرگی چن روزی بود که روستای مامان بزرگ من رفته بودن و گوشیشون آنتن نداشت و دائی هر چقد زنگ میزده که بگه زودتر برگردن نتیجه ای نمی گرفت بالاخره من باهاشون تماس گرفتم و گفتم که پارسا جون زودتر به دنیا اومده و باید برگردن، بعد اینکه مامان بزرگی و بابابزرگی و دائی مرتضی خونه ما رسیدن همراه با هم راهی تهران شدیم که یه مدت هم اونجا باشم که مامانی بهم برسه. دخترم همون اوایل راه انقد حالم بد شد که مامان بزرگی ترسید و به بابا یزرگی گفت بیا برش گردونیم خونش این راه طولانی رو نمیتونه با ماشین بیاد و ... ولی بابا بزرگی گفت چیزی نمیشه و ... تو راه فقط حالت تهوع داشتم و تبریز که رسیدیم منو بردن بیمارستان ولی خب اونجا هم نمیشد کاری کرد قرار شد رسیدیم تهران اونجا برم پیش یه دکتر متخصص ... بالاخره صبح رسیدیم تهران ...
 

زندائی امده بود خونه ولی داداش پارسا به خاطر اینکه 3 هفنه زود به دنیا اومده بود و زردی داشت تو بیمارستان بستری بود و زن دائی می رفت و بهش سر می زد و شیرشو می داد و بنده خدا با اون حالش فقط تو راه رفت و برگشت بود. منم وقتی یکم حالم بهتر شد رفتم و دیدمش ... وای یه ذره بود، کوچولو موچولو و ناز ... بالاخره بعد چن روز مرخص شد و تو خونه زیر مهتابی موند تا زردیش از بین بره ... روزای سختی بود و من آرزو می کردم که شما زردی نگیری ...
تو تهران زن دائی پیش خانم دکتر دباغی می رفت و منم قرار شد که پیش ایشون برم. برای روز 16 شهریور وقت گرفتیم و رفتم پیششون و ایشون هم یه سونوگرافی و چکاپ کاملتری که خودم خواسته بودم رو نوشتن و برای هفته 12 که 6 مهر میشد گفتن که برای غربالگری مرحله اول اقدام کنم. من از ایشون آدرس یه آزمایشگاه مطمئن رو خواستم و ایشون بهترین جا رو موسسه پزشکی نسل امید معرفی کردن.
همون روز هم آزمایش ها رو انجام دادم و هم سونوگرافی رو که خدای رو شکر چکاپ موردی نداشت و تو سونوگرافی هم من اولین بار صدای ضربان قلب شنا رو شنیدم، حس اون لحظه من قابل وصف نیست، چه لحظه شیرینی بود، دوست داشتم از خوشحالی پرواز کنم و به هرکی می رسیدم تعریف می کردم، فقط حیف که بابایی نبود ولی بابابزرگی اومده بودن داخل و صدای قلبتونو شنیدن و چقدر هم ذوق کردن ...

اینجا هم شما 9 هفتتون بود ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)