پرنسس نازم الساپرنسس نازم السا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

برای فرشته کوچولوی نازمون السا

پایان سفر9 ماهه

1395/11/9 16:1
نویسنده : مامان سیما
157 بازدید
اشتراک گذاری

      سلام فرشته زمینی مامانی،

دیگه به آخرای سفرمون نزدیک شده بودیم و اتفاق خاصی نیفتاده بود. هر هفته هم به مطب دکتر صرام مراجعه می کردم و تنها نگرانیم این بود که افزایش وزن آنچنانی نداشتم و در حد 7-8 کیلو بود که برای منی که ابتدای بارداری 53 کیلو بودم کم محسوب می شد ولی خب هم دکتر صرام تو تهران و هم دکتر منتظری تو تبریز اعتقاد داشتن که اصلا میزان اضافه وزن مهم نیست و دلیل این امر این بود که خودم وزنی اضافه نکرده بودم و همه وزن مربوط به دخترمه ... 
و تو این مدت باقیمونده هم آزمایش ادرار برای بررسی عفونت ادراری انجام داده بودم که خوشبختانه جوابش منفی بود ...

بالاخره سال تحویل شد و روز شماری برای تولد شما هم شروع شد، تو آخرین ملاقات با دکتر صرام، ایشون گفته بودن که چون هفته آخر تعطیلا عید رو مسافرت هستن اگر دخترم چن روز زودتر به دنیا بیاد به جای خودشون یه دکتر جانشین تعیین کردند که کارشون مورد تائیده ...
روز 5 فروردین بابایی هم اومد و جمعمون جمع شد. روز 9 فروردین هم فرصت پیدا کردیم و رفتیم مابقی خرید سیسمونی رو که ناتموم بود رو تموم کردیم. خریدمون طول کشید و دیر خونه رفتیم و خوابیدیم ولی من 4 صبح بیدار شدم و متوجه تغیراتی شدم و سریع بابایی و مامان بزرگی و بابا بزرگی رو بیدار کردم و رفتیم بیمارستان محب و بعد از معاینات و گرفتن نوار قلب، سریع اتاق عمل رو آماده کردن و گفتن سریع باید سزارین شم . بعد از عمل فهمیدیم که دختر نازم مدفوع کرده بود و کمی هم از جفت کنده شده بود و به همین دلیل السای ناز ما 4 روز زودتر از وقت تعینن شده به دنیا اومد ...

و روز 10 فروردین سفر 9 ماهه فرشته کوچولوی ما تموم شد ...

دخترم 3 روز بعد از به دنیا اومدنتون که 13 بدر هم بود فهمیدیم که زردی دارین و من لحظه ای که شنیدم فقط نا خواسته گریه ام گرفت، همه می گفتن زردی که شایع هست وجای نگرانی و گریه نداره مخصوصا دائی و زن دائی، ولی خب من انتظارشو نداشتم اصلا نمیدونم چرا فکر می کردم شما زردی نمی گیری، در هر صورت دستگاه گرفتیم ولی شما اصلا زیر دستگاه نمیموندین و جوری گریه می کردین و دست و پاهاتونو باز کردین و جیغ می زدین که دل سنگ هم آب می شد، دقیقا سر نهار 13 بدر که البته به خاطر ما خونه موندیم، دستگاه رسید ولی چه نهاری مگه با دیدن اون حال شما چیزی از گلوم پایین می رفت، همون چن تا لقمه هم تو گلوم گیر می کرد و حتی با آب هم پایین نمی رفت یه بغض بدی تو گلوم بود... بابایی که خودشونم حاشون بد بود منو بغل می کردن و سعی داشتن تا آرومم کنن ولی جلو چشمم بودین و هیچ چیز تسکینم نمی داد ...

وقتی بالاخره زیر دستگاه گذاشتیمتون، کنارتون دراز کشیدم و دستاتونو گرفتم و باهاتون حرف زدم که احساس آرامش داشته باشین ...
بعد از چندین روز رفت و آمد و عوض کردن دستگاه بالاخره زردیتون پایین اومد، سخت ترین قسمت ماجرا این بود که 5 روز بعد از تولدتون پدربزرگتون فوت کردن و بابایی برگشت اهر و ما همون روزای اول تنها موندیم و مجبور شدیم با بابابزرگی دنبال کارا باشیم ... ولی بالاخره بهتر شدی و بعد از 1 هفته هم بابایی اومد و برگشتیم خونه ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)