پرنسس نازم الساپرنسس نازم السا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

برای فرشته کوچولوی نازمون السا

6 ماهگی و سفر به تهران

1395/11/9 11:38
نویسنده : مامان سیما
123 بازدید
اشتراک گذاری

      سلام فرشته نازم،

بعذ از اینکه مامان بزرگی جون اومدن و 3-2 هفته ای موندن برگشتن تهران و قرار شد یه چن وقت دیگه من برم پیششون؛ آخه بعد از 4 ماهگی هم حال من و ویارم بهتر نشد که نشد ...
این شد که 20 دی با بابایی راهی تهران شدیم و بابایی بعد از چن روز برگشتن خونه ولی من موندم و قرار شد 2-3 هفته دیگه بیان دنبالم ...

بعد از رسیدن به تهران اولین کاری که کردم این بود که رفتم پیش خانم دکتر دباغی و ایشئن باز هم یه سونوگرافی و یه سری آزمایشات دیگه نوشتن. خدا رو شکر باز هم همه چی رو به راه بود...

این سونوگرافی این سری که شما 27 هفتتونه و وزنتون 1050 گرم هست ... مامان قربونت عسلم

بعد از اینکه با بابایی پیش خانم دکتر رفتیم و آزمایش ها و سونوگرافی رو انجام دادیم و خانم دکتر هم تائید کرد که همه چی رو به راهه، بابایی به خاطر کارشون برگشتن اهر و من باز یه مدتی رو موندم و قرار شد بابایی چن وقت دیگه بیان دنبالمون ... 
دخترم اون دوران خیلی زودرنج و حساس شده بودم و خیلی زود از کوره در میرفتم البته از اول هم زودجوش بودم ولی این روزا دیگه شدیدتر شده بود. همه هم ملاحظه من رو می کردن ولی خب دوری از بابایی برام خیلی سخت بود. اصلا تحمل دوریشو نداشتم ولی خب چاره ای نبود و این به صلاحمون بود، خودم که توانایی رسیدگی به خودمو نداشتم و بابایی هم که صبح می رفتم و بعد از ظهر بر می گشت... شبا موقع خواب به یاد ایام قدیم به دائی مرتضی میگفتم که کنار من بخابه و یکم صحبت می کردیم ، اواخر شبم چن تا آهنگ لایت بی کلام گوش می کردیم و می خوابیدیم ...
روزها هم همینجوری می گذشت و حال من اصلا تغییری نمی کرد و حالت تهوع هم چنان با من بود، حس بویاییم عجیب قوی شده بود و این شرایط رو برام سخت تر می کرد. از طرفی هم کپسول پریناتال و قرص ایزی آیرن از بس بزرگ بودن خوردنشون خیلی عذاب آور بود برام، مخصوصا برای منی که اصلا اهل قرص خوردن نبودم و روزای عادی نمی تونستم قرص رو حتی قورت بدم چه برسه این دوران و کپسولایی به اون بزرگی .... ، تو این گیر و دار من یه 23 دی از صبح احساس کردم  که تکون نمیخوری دخترم پس یه سری چیزای شیرین خوردم و به پهلو دراز کشیدم و سعی کردم تکوناتونو بشمرم ولی خب از اونجایی که شما خیلی پر جنب و جوش بودی و من از همون 4 ماهگی حرکات نبضیه کوچیکتونم حس می کردم و رفته رفته هم حرکات واضح تر و قوی تر شده بود، این کاهش آنی حرکات منو خیلی ترسوند به مامان اینا می گفتم ولی خب اونا میگفتن چیز مهمی نیست و پیش میاد و ... ولی خب من یکم که تو اینترنت گشتم و خطرات کاهش حرکت جنین رو خوندم حالم دگرگون شد و آه و نالم دراومد و گریه و زاریام شروع شد، این شد که سریع رفتیم پیش دکتر دباغی و ایشون هم تست NST یا همون تست ضربان جنین رو انجام دادن و در نهایت مشخص شد که همه چی طبیعیه و این کم شدن حرکات به دلیل بزرگ شدن شما و کاهش فضای داخل رحم بوده ... خدا رو شکر درونه من ...
بالاخره بابایی اومد و برگشتیم به خونه، همیشه موقع برگشت از تهران غم عجیبی تو دلم می شینه اون دوران هم همونطور بود ولی خب به عشق بابایی و با هم بودنمون و شوخی و خنده هایی که بابایی می کرد، روحیم تغییر می کرد ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)