پرنسس نازم الساپرنسس نازم السا، تا این لحظه: 8 سال و 22 روز سن داره

برای فرشته کوچولوی نازمون السا

مهمونی

1396/2/13 15:42
نویسنده : مامان سیما
118 بازدید
اشتراک گذاری

      سلام کوچولوی شیرینم،

عزیز مامان دیشب برای شام دوست و همکار بابایی، عمو ناصر و خانومشون خاله پریا با نی نی کوچولوی 2.5 ماهشون آیسو جون مهمونمون بودن. بعد به دنیا اومدن شما خیلی کم مهمون برای نهار و شام دعوت میکنیم آخه با وجود شما اصلا نمیتونم کار زیادی انجام بدم ماشاءالله الانم که بزرگتر شدی اصلا نمیشه چون من هر جا برم دنبال من میاین و تو آشپزخونه هم وسایل خطرناک زیاده و علاوه بر اونا شما در کابینتا و در یخچال رو باز میکنین و وسایلشو بیرون میریزین و ... کلی شیطونی های دیگه، واسه همین من روزای عادی هم سعی میکنم کارامو و غذا پختن بزارم زمانی که شما که خوابین انجام بدم اگرم بیدار باشین که سریع سر و تهشو هم میارم و میام بیرون، اینا رو گفتم که بگم شیطونیای شما وقت واسه مهمونی نمیذاره ولی خب این چن روزه که بابابزرگی جون خونمون بودن و دوست بابایی هم تا الان چن بار رفت ما و اومد اونا بهم خورده تصمیم گرفتیم برای شام دعوتشون کنیم، ولی تا من شروع به کار کردم شما هم شروع به گریه و ببی قراری کردین همش میخواستین بغلم باشین منم هم خسته و هم ناراحت میشدم از بی قراری های شما، بابابزرگی بنده خدا هم به خاطر کتف دردش سختش بود شما رو بغل بگیره ولی دیگه چاره ای نداشت و بابایی هم که نگووووووووو انقد سرش گرم کار خودش و کار شرکتمون و الانا هم که دور دور انتخاباته درگیر جلسات عمو اصغر (کاندیدای شورای شهر) هست که فقط تو روز 1-2 ساعت میبینیمش ...
بالاخره با کلی عجله و بدو بدو فقط تونستم یه سوپ و یه قیمه درست کنم و خونه رو یه دستی بکشم و بعدش هم خودم و شما رو حموم ببرم ... این دومین باری بود که دو تایی حموم میریم و باز هم گریه کردی ولی من الا دیگه نمیترسم و خونسردیمو حفظ میکنم واسه همین با وجود گریه هاتون راحت و بدون دردسر و  استرس حمومتون میکنم.
مهمونا به خاطر یه مشکلی دیر رسیدن ساعت 9:30 ولی خب باعث شد من همه کارامو قبل رسیدنشون تموم کنم و بعد رسیدن بلافاصله شام خوردیم و بعد گرم صحبت و پذیرایی که یهو آیسو جون گریه شو شروع کرد بماند که شما هم تو این مدت کلی شیطونی میکردی و یه جا بند نبودی بیچاره بابابزرگی، همش کنارشون میرفتی نه میذاشتی میوه بخوره نه چایی، شامم با کلی دردسر خوردن؛ آیسو رو بردیم اتاق و یکم شیر و یکم کولیکز و در آخر هم شربت رانیتیدین بهش دادیم و من به مامانش گفتم آروغشو بگیره و یکم که پشتشو ماساژ دادیم چن تا آروغ زد و گریه اش بند اومد نگو کوچولومون نفخ داشته و خوابید و یکم بعد هم مهمونامون رفتن، در کل فقط مشغول بچه هامون بودیم، میدونی مامانی با وجود فرشته هایی مثل شما هیچ چی مثل قبل نیست درسته که خیلی کارا سختر میشه ولی همین که با شیطونی ها و شیرین زبونیاتون خنده به به لب مامان و بابا میارین همه خستگیا پرررررررر میزنن و میرن ...

پسندها (1)

نظرات (0)